Andiswa watched the boys play soccer. She wished that she could join them. She asked the coach if she can practise with them.
آندیسوا چَند پِسَر را دَر حالِ بازی فوتبال تماشا کَرد. او آرِزو داشت کِه بِتَوانَد آنها را هَمراهی کُنَد. او اَز مُرَبی پُرسید که آیا میتَوانَد با آنها تَمرین کُنَد.
The next day, the school had a big soccer match. The coach was worried because his best player was sick and could not play.
روزِ بَعد، آن مکتب یِک مُسابِقِهیِ بزرگ فوتبالِ داشت. مُرَبی نِگَران بود چون بِهتَرین بازیکُنَش مَریض بود وَ نِمیتوانست بازی کُنَد.
بله ورځ ښوونځي د فوټبال یوه لویه سیالۍ درلوده. روزونکی ډېر اندېښمن و، ځکه چې د هغه غوره لوبغاړی پدې ورځ ناروغ و او لوبه ېې نه شوه کولی.
Andiswa ran to the coach and begged him to let her to play. The coach was not sure what to do. Then he decided that Andiswa could join the team.
آندیسوا بِه سَمتِ مُرَبی دَوید و اِلتِماس کَرد کِه بِه او اِجازِهیِ بازی بِدَهَد. مُرَبی مُطمیِن نَبود که چِه کاری اَنجام بِدَهَد. سِپَس تَصمیم گِرِفت که آندیسوا میتَوانَد تیم را هَمراهی کُنَد.
The game was tough. Nobody had scored a goal by half time.
بازی سَختی بود. هیچکَس تا نیمهیِ بازی گُل نَزَده بود.
لوبه ډېره ستونزمنه وه. د لوبې تر نیمایي پورې هیچا هم ګول ونه کړ.
During the second half of the match one of the boys passed the ball to Andiswa. She moved very fast towards the goal post. She kicked the ball hard and scored a goal.
دَر جَریانِ نیمه یِ دُوُمِ بازی یِکی اَز پِسَرها توپ را به آندیسوا پاس داد. آندیسوا با سُرعَتِ خِیلی زیاد بِه سَمت دَروازِه حَرِکَت کَرد. او مَحکَم بهِ توپ ضَربِه زَد وَ توپ گُل شد.