Back to stories list
بَچِه هایِ مومی
Children of wax
bæt͡ʃt͡ʃe @های @مومی
Southern African Folktale
Wiehan de Jager
Marzieh Mohammadian Haghighi
Nasim Peikazadi
روزی روزِگاری خانِوادِه ای بودَند کهِ شاد زِندگی می کَردَند.
Once upon a time,
there lived a happy
family.
@روزی @روزگاری xɒːnevɒːde @ای @بودند kæh ŝɒːd zendeɡiː mej @کردند
آنها هیچوَقت با هَم نَجنگیدند. آنها دَرخانه وَ زَمین هایِ کِشاوَرزی به پِدَر وَ مادَرِشان کُمَک کَردَند.
They never fought with
each other. They helped
their parents at home
and in the fields.
ɒːnhɒː @هیچوقت bɒː hæm @نجنگیدند ɒːnhɒː @درخانه væ zæmiːn @های keʃɒːvæɾziː beh pedæɾ væ @مادرشان komæk @کردند
وَلی آنها اِجازهِ یِ نَزدیک شِدَن به آتَش را نَداشتَند.
But they were not
allowed to go near a
fire.
vɒːliː ɒːnhɒː ed͡ʒɒːze @ی næzdiːk ʃodæn beh ɒːtæʃ @را @نداشتند
آنها مَجبور بودند کِه تَمام کارهایِشان را دَر طول شَب اَنجام دَهند. چون بَدَنِشان اَز جِنسِ موم بود.
They had to do all their
work during the night.
Because they were made of wax!
ɒːnhɒː @مجبور @بودند kæh tæmɒːm @کارهایشان @را dæɾ tuːl ʃæb ænd͡ʒɒːm @دهند t͡ʃuːn @بدنشان æz @جنس muːm buːd
اَما یِکی اَز پِسَرها آرزو داشت کِه دَر زیر نورِ آفتاب بیرون بِرَوَد.
But one of the boys
longed to go out in the
sunlight.
ɒːmmæ jekiː æz @پسرها ɒːɾezuː @داشت kæh dæɾ ziːɾ nuːɾ ɒːftɒːb biːɾuːn @برود
یِک روز، دیگر نَتوانِست طاقَت بیاوَرَد. بَرادَرهایَش بهِ او هُشدار دادَند کهِ بیرون نَرَوَد.
One day the longing
was too strong. His
brothers warned him…
jek ɾuːz diːɡæɾ @نتوانست @طاقت @بیاورد @برادرهایش beh uː @هشدار @دادند kæh biːɾuːn @نرود
اَما دیگر خِیلی دیر شُده بود! او دَر اَثَرِ آفتابِ سوزان ذوب شُد.
But it was too late!
He melted in the hot
sun.
ɒːmmæ diːɡæɾ xejliː diːɾ @شده buːd uː dæɾ æsæɾ ɒːftɒːb @سوزان @ذوب @شد
بَچه هایِ مومی خِیلی ناراحَت شُدَند کِه دیدند بَرادَرِشان دَر جِلویِ چشمِشان ذوب شد.
The wax children were
so sad to see their
brother melting away.
bæt͡ʃt͡ʃe @های @مومی xejliː @ناراحت @شدند kæh @دیدند @برادرشان dæɾ @جلوی @چشمشان @ذوب @شد
وَلی بَچه ها یِک نَقشه کِشیدند. آنها گُلولِه یِ ذُوب شُدِهِ یِ موم را بِه شِکلِ یِک پَرَندِه دَر آوَردَند.
But they made a plan.
They shaped the lump
of melted wax into a
bird.
vɒːliː bæt͡ʃt͡ʃe hɒː jek næɢʃe @کشیدند ɒːnhɒː ɡoluːle @ی @ذوب @شده @ی muːm @را beh ʃækl jek pæɾænde dæɾ @آوردند
آنها بَرادَرِشان را کِه بِه شِکلِ پَرَندِه دَر آمَدِه بود را بالایِ یِک کوهِ بُلَند بُردَند.
They took their bird
brother up to a high
mountain.
ɒːnhɒː @برادرشان @را kæh beh ʃækl pæɾænde dæɾ @آمده buːd @را @بالای jek kuːh bolænd @بردند
وَقتی کِه آفتاب طلوع کَرد بَرادَرِشان هَمین طور کِه آواز می خواند بِه دوردَست ها پَرواز کَرد.
And as the sun rose, he
flew away singing into
the morning light.
væɢtiː kæh ɒːftɒːb toluːʔ koɾd @برادرشان hæmiːn @طور kæh ɒːvɒːz mej @خواند beh @دوردست hɒː pæɾvɒːz koɾd
Written by: Southern African Folktale
Illustrated by: Wiehan de Jager
Translated by: Marzieh Mohammadian Haghighi
Read by: Nasim Peikazadi