Download PDF
Back to stories list

کره خر Donkey Child koɾe xæɾ

Written by Lindiwe Matshikiza

Illustrated by Meghan Judge

Translated by Marzieh Mohammadian Haghighi

Read by Nasim Peikazadi

Language Persian

Level Level 3

Narrate full story

Autoplay story


آن دختر کوچک بود که اول آن شکل مرموز را از فاصله ی دور دید.

It was a little girl who first saw the mysterious shape in the distance.

ɒːn doxtæɾ kuːt͡ʃek buːd kæh ævvæl ɒːn ʃækl mæɾmuːz @را æz fɒːsele @ی duːɾ diːd


وقتی که شکل نزدیکتر شد، او دید که آن یک زن باردار سنگین است.

As the shape moved closer, she saw that it was a heavily pregnant woman.

væɢtiː kæh ʃækl @نزدیکتر @شد uː diːd kæh ɒːn jek zæn bɒːɾdæɾ sænɡiːn æst


با کمرویی اما شجاعانه، دختر کوچک به آن زن نزدیک شد. خانواده ی آن دختر کوچک تصمیم گرفتند که “ما باید او را پیش خودمان نگه داریم. ما از او وکودکش مراقبت خواهیم کرد.”

Shy but brave, the little girl moved nearer to the woman. “We must keep her with us,” the little girl’s people decided. “We’ll keep her and her child safe.”

bɒː @کمرویی ɒːmmæ @شجاعانه doxtæɾ kuːt͡ʃek beh ɒːn zæn næzdiːk @شد xɒːnevɒːde @ی ɒːn doxtæɾ kuːt͡ʃek @تصمیم @گرفتند kæh mɒː bɒːjæd uː @را piːʃ @خودمان @نگه @داریم mɒː æz uː @وکودکش @مراقبت xɒːhiːm koɾd


بچه داشت به دنیا می‌آمد. “فشار بده!” “پتو بیاورید!” “آب!” “فشااااااااار بده! ”

The child was soon on its way. “Push!” “Bring blankets!” “Water!” “Puuuuussssshhh!!!”

bæt͡ʃt͡ʃe @داشت beh donjɒː @می‌آمد feʃæɾ @بده pætuː @بیاورید ɒːb @فشااااااااار @بده


ولی وقتی آنها بچه را دیدند، همگی از تعجب به عقب پریدند. “یک خر!؟”

But when they saw the baby, everyone jumped back in shock. “A donkey?!”

vɒːliː væɢtiː ɒːnhɒː bæt͡ʃt͡ʃe @را @دیدند @همگی æz tæʔæd͡ʒd͡ʒob beh ʔæɢb @پریدند jek xæɾ


همگی شروع به بحث کردند. عده ای گفتند: “ما قرار گذاشته بودیم که از مادر و نوزاد او مراقبت کنیم، و سر قولمان خواهیم ماند”. اما دیگران گفتند که “اینها برایمان بدشانسی می‌آورند! ”

Everyone began to argue. “We said we would keep mother and child safe, and that’s what we’ll do,” said some. “But they will bring us bad luck!” said others.

@همگی ʃoɾuːʔ beh bæhs @کردند @عده @ای @گفتند mɒː ɢæɾɒːɾ @گذاشته @بودیم kæh æz mɒːdæɾ væ nouːzɒːd uː @مراقبت @کنیم væ soɾ @قولمان xɒːhiːm @ماند ɒːmmæ @دیگران @گفتند kæh @اینها @برایمان @بدشانسی @می‌آورند


بنابراین آن زن دوباره خودش را تنها یافت. او پیش خودش فکر کرد که با این بچه ی عجیب و غریب چه می‌تواند بکند. او فکر کرد که با خودش چه کند.

And so the woman found herself alone again. She wondered what to do with this awkward child. She wondered what to do with herself.

@بنابراین ɒːn zæn dobɒːɾe @خودش @را tænhɒː @یافت uː piːʃ @خودش fekɾ koɾd kæh bɒː iːn bæt͡ʃt͡ʃe @ی ʔæd͡ʒiːb væ @غریب t͡ʃe @می‌تواند @بکند uː fekɾ koɾd kæh bɒː @خودش t͡ʃe @کند


اما در آخر او مجبور شد بپذیرد که آن خر، بچه ی اوست و او مادرش است.

But finally she had to accept that he was her child and she was his mother.

ɒːmmæ dæɾ ɒːxæɾ uː @مجبور @شد @بپذیرد kæh ɒːn xæɾ bæt͡ʃt͡ʃe @ی @اوست væ uː @مادرش æst


حالا اگر بچه همانقدر کوچک می‌ماند همه چیز می‌توانست متفاوت باشد. اما آن کره خر بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه دیگر نمی‌توانست روی کمر مادرش جا بگیرد. و با اینکه خیلی تلاش می‌کرد نمی‌توانست مانند یک انسان عمل کند. مادرش اغلب خسته و درمانده بود. بعضی وقت ها او را مجبور می‌کرد که کارهایی انجام دهد که مخصوص حیوانات است.

Now, if the child had stayed that same, small size, everything might have been different. But the donkey child grew and grew until he could no longer fit on his mother’s back. And no matter how hard he tried, he could not behave like a human being. His mother was often tired and frustrated. Sometimes she made him do work meant for animals.

hɒːlɒː æɡæɾ bæt͡ʃt͡ʃe @همانقدر kuːt͡ʃek @می‌ماند hæme t͡ʃiːz @می‌توانست @متفاوت @باشد ɒːmmæ ɒːn koɾe xæɾ bozoɾɡ væ bozoɾɡtæɾ @شد tɒː @اینکه diːɡæɾ @نمی‌توانست ɾuːj kæmæɾ @مادرش d͡ʒɒː @بگیرد væ bɒː @اینکه xejliː tælɒːʃ @می‌کرد @نمی‌توانست mɒːnænd jek ensɒːn æmæl @کند @مادرش æɢlæb xæstæ væ @درمانده buːd @بعضی væɢt hɒː uː @را @مجبور @می‌کرد kæh @کارهایی ænd͡ʒɒːm @دهد kæh @مخصوص @حیوانات æst


احساس سردرگمی و عصبانیت در درون خر به وجود آمد. او نه می‌توانست این کار را انجام بدهد و نه آن کار را. او نه می‌توانست مانند انسان باشد و نه مانند حیوان. او به حدی عصبانی شد که یک روز مادرش را لگد زد و به زمین انداخت.

Confusion and anger built up inside Donkey. He couldn’t do this and he couldn’t do that. He couldn’t be like this and he couldn’t be like that. He became so angry that, one day, he kicked his mother to the ground.

ehsɒːs @سردرگمی væ æsæbɒːnjjiːæt dæɾ dæɾuːn xæɾ beh vod͡ʒuːd @آمد uː noh @می‌توانست iːn kɒːɾ @را ænd͡ʒɒːm @بدهد væ noh ɒːn kɒːɾ @را uː noh @می‌توانست mɒːnænd ensɒːn @باشد væ noh mɒːnænd hejvɒːn uː beh @حدی æsæbɒːniː @شد kæh jek ɾuːz @مادرش @را læɡæd @زد væ beh zæmiːn @انداخت


خرشدیدا احساس پشیمانی کرد. او شروع به فرار کرد و تا جایی که می‌توانست سریعا دور شد.

Donkey was filled with shame. He started to run away as far and fast as he could.

@خرشدیدا ehsɒːs @پشیمانی koɾd uː ʃoɾuːʔ beh fæɾɒːɾ koɾd væ tɒː @جایی kæh @می‌توانست @سریعا duːɾ @شد


زمانی که دویدن را متوقف کرد، شب شده بود، و خر گم شده بود. “عرعر؟” در تاریکی به آرامی زمزمه می‌کرد. “عرعر؟” صدای عرعرش انعکاس داشت. او تنها بود. در یک گودی سفت دور خودش پیچید، او به یک خواب عمیق و آزار دهنده رفت.

By the time he stopped running, it was night, and Donkey was lost. “Hee haw?” he whispered to the darkness. “Hee Haw?” it echoed back. He was alone. Curling himself into a tight ball, he fell into a deep and troubled sleep.

@زمانی kæh dæviːdæn @را @متوقف koɾd ʃæb @شده buːd væ xæɾ @گم @شده buːd @عرعر dæɾ tɒːɾiːkiː beh @آرامی zemzeme @می‌کرد @عرعر @صدای @عرعرش @انعکاس @داشت uː tænhɒː buːd dæɾ jek @گودی seft duːɾ @خودش @پیچید uː beh jek xɒːb ʔæmiːɢ væ ɒːzɒːɾ @دهنده @رفت


زمانی که خر بیدار شد دید که یک مرد عجیب و غریب مسن به او خیره شده است. او در چشمان او نگاه کرد و ذره ای احساس امیدواری کرد.

Donkey woke up to find a strange old man staring down at him. He looked into the old man’s eyes and started to feel a twinkle of hope.

@زمانی kæh xæɾ @بیدار @شد diːd kæh jek mæɾd ʔæd͡ʒiːb væ @غریب @مسن beh uː @خیره @شده æst uː dæɾ @چشمان uː neɡɒːh koɾd væ @ذره @ای ehsɒːs @امیدواری koɾd


خر رفت که با آن مرد مسن زندگی کند. او به خر یاد داد که چگونه به بقای زندگی خود ادامه دهد. خر به حرف های او گوش داد و از او یاد گرفت و همین طور مرد مسن. آنها به یکدیگر کمک می‌کردند و با هم می‌خندیدند.

Donkey went to stay with the old man, who taught him many different ways to survive. Donkey listened and learned, and so did the old man. They helped each other, and they laughed together.

xæɾ @رفت kæh bɒː ɒːn mæɾd @مسن zendeɡiː @کند uː beh xæɾ jɒːd dɒːd kæh t͡ʃeɡuːne beh @بقای zendeɡiː xuːd edɒːme @دهد xæɾ beh hæɾf @های uː ɡuːʃ dɒːd væ æz uː jɒːd ɡeɾeft væ hæmiːn @طور mæɾd @مسن ɒːnhɒː beh @یکدیگر komæk @می‌کردند væ bɒː hæm @می‌خندیدند


یک روز صبح، مرد مسن از خر خواست که او را به بالای کوه ببرد.

One morning, the old man asked Donkey to carry him to the top of a mountain.

jek ɾuːz sobh mæɾd @مسن æz xæɾ xɒːst kæh uː @را beh @بالای kuːh @ببرد


بر فراز قله ی کوه در میان ابرها آنها به خواب رفتند. خر خواب دید که مادرش مریض است واو را صدا می‌زند. ووقتی که او بیدار شد…

High up amongst the clouds they fell asleep. Donkey dreamed that his mother was sick and calling to him. And when he woke up…

boɾ fæɾɒːz ɢolle @ی kuːh dæɾ miːɒːn @ابرها ɒːnhɒː beh xɒːb @رفتند xæɾ xɒːb diːd kæh @مادرش mæɾiːz æst vɒːv @را sedɒː @می‌زند @ووقتی kæh uː @بیدار @شد


ابرها به همراه دوستش، آن مرد مسن ناپدید شده بودند.

… the clouds had disappeared along with his friend, the old man.

@ابرها beh @همراه @دوستش ɒːn mæɾd @مسن @ناپدید @شده @بودند


خر نهایتا متوجه شد که باید چه کاری انجام دهد.

Donkey finally knew what to do.

xæɾ næhɒːjætæn @متوجه @شد kæh bɒːjæd t͡ʃe @کاری ænd͡ʒɒːm @دهد


خر مادرش را پیدا کرد، تنها و در ماتم از دست دادن فرزندش. آنها به مدت طولانی به هم خیره شدند. وسپس خیلی محکم همدیگر را در آغوش گرفتند.

Donkey found his mother, alone and mourning her lost child. They stared at each other for a long time. And then hugged each other very hard.

xæɾ @مادرش @را @پیدا koɾd tænhɒː væ dæɾ mɒːtæm æz dæst oftɒːdæn @فرزندش ɒːnhɒː beh moddæt tuːlɒːniː beh hæm @خیره @شدند @وسپس xejliː @محکم @همدیگر @را dæɾ ɒːɢuːʃ @گرفتند


کره خر و مادرش با هم بزرگ شدند و راه های زیادی را برای کنار هم زندگی کردن پیدا کردند. کم کم، همه ی اطرافیانشان، دیگر خانواده ها در آنجا شروع به زندگی کردند.

The donkey child and his mother have grown together and found many ways of living side by side. Slowly, all around them, other families have started to settle.

koɾe xæɾ væ @مادرش bɒː hæm bozoɾɡ @شدند væ ɾɒːh @های @زیادی @را bæɾɒːje kenɒːɾe hæm zendeɡiː kæɾdæn @پیدا @کردند kom kom hæme @ی @اطرافیانشان diːɡæɾ xɒːnevɒːde hɒː dæɾ @آنجا ʃoɾuːʔ beh zendeɡiː @کردند


Written by: Lindiwe Matshikiza
Illustrated by: Meghan Judge
Translated by: Marzieh Mohammadian Haghighi
Read by: Nasim Peikazadi
Language: Persian
Level 3
Source: Donkey Child from African Storybook
Creative Commons License
This work is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License.
Options
Back to stories list Download PDF