Download PDF
Back to stories list

آنانسی و خرد Anansi and Wisdom @آنانسی væ xoɾd

Written by Ghanaian folktale

Illustrated by Wiehan de Jager

Translated by Marzieh Mohammadian Haghighi

Read by Nasim Peikazadi

Language Persian

Level Level 3

Narrate full story

Autoplay story


در زمان های خیلی خیلی قدیم مردم هیچ چیزی نمی‌دانستند. آنها نمی‌دانستند که چطور محصولات کشاورزی را بکارند، یا چطور ابزارهای فلزی بسازند. خدای نیامه در آسمانها عالم به همه ی دنیا بود. او تمام این دانش را در یک کوزه ی سفالی، امن نگه داشته بود.

Long long ago people didn’t know anything. They didn’t know how to plant crops, or how to weave cloth, or how to make iron tools. The god Nyame up in the sky had all the wisdom of the world. He kept it safe in a clay pot.

dæɾ zæmɒːn @های xejliː xejliː @قدیم mæɾdom hiːt͡ʃ t͡ʃiːziː @نمی‌دانستند ɒːnhɒː @نمی‌دانستند kæh t͡ʃetouːɾ @محصولات keʃɒːvæɾziː @را @بکارند jɒː t͡ʃetouːɾ @ابزارهای @فلزی @بسازند @خدای @نیامه dæɾ @آسمانها ʔɒːlem beh hæme @ی donjɒː buːd uː tæmɒːm iːn dɒːneʃ @را dæɾ jek @کوزه @ی @سفالی @امن @نگه @داشته buːd


یک روز، خدای نیامه تصمیم گرفت که این دانش و خرد را به آنانسی هدیه دهد. هر بار که آنانسی به داخل کوزه ی سفالی نگاه می‌کرد یک چیز جدید یاد می‌گرفت. این خیلی هیجان انگیز بود!

One day, Nyame decided that he would give the pot of wisdom to Anansi. Every time Anansi looked in the clay pot, he learned something new. It was so exciting!

jek ɾuːz @خدای @نیامه @تصمیم ɡeɾeft kæh iːn dɒːneʃ væ xoɾd @را beh @آنانسی hedje @دهد hæɾ bɒːɾ kæh @آنانسی beh dɒːxel @کوزه @ی @سفالی neɡɒːh @می‌کرد jek t͡ʃiːz d͡ʒædiːd jɒːd @می‌گرفت iːn xejliː hiːd͡ʒɒːn @انگیز buːd


آنانسی حریص با خودش فکر کرد که “من می‌توانم این کوزه را در بالای یک درخت بلند امن نگه دارم. سپس می‌توانم همه‌ی آن را فقط برای خودم نگه دارم!” او یک نخ بلند به دور کوزه پیچید، و آن را به دور شکم خود بست. او شروع به بالا رفتن از درخت کرد. ولی بالا رفتن از درخت سخت بود چون کوزه مدام به زانویش می‌خورد.

Greedy Anansi thought, “I’ll keep the pot safe at the top of a tall tree. Then I can have it all to myself!” He spun a long thread, wound it round the clay pot, and tied it to his stomach. He began to climb the tree. But it was hard climbing the tree with the pot bumping him in the knees all the time.

@آنانسی @حریص bɒː @خودش fekɾ koɾd kæh mæn @می‌توانم iːn @کوزه @را dæɾ @بالای jek deɾæxt bolænd @امن @نگه @دارم sepæs @می‌توانم @همه‌ی ɒːn @را fæɢæt bæɾɒːje @خودم @نگه @دارم uː jek @نخ bolænd beh duːɾ @کوزه @پیچید væ ɒːn @را beh duːɾ ʃekæm xuːd bæst uː ʃoɾuːʔ beh bɒːlɒː ɾoftæn æz deɾæxt koɾd vɒːliː bɒːlɒː ɾoftæn æz deɾæxt sæxt buːd t͡ʃuːn @کوزه @مدام beh @زانویش @می‌خورد


تمام این مدت پسرِ جوانِ آنانسی زیر درخت ایستاده بود و آنانسی را تماشا می‌کرد. او گفت، “اگر کوزه را به پشتت بسته بودی بهتر نبود؟” آنانسی سعی کرد کوزه ی پر از خرد را به پشتش ببندد، و واقعا خیلی آسان تر بود.

All the time Anansi’s young son had been standing at the bottom of the tree watching. He said, “Wouldn’t it be easier to climb if you tied the pot to your back instead?” Anansi tried tying the clay pot full of wisdom to his back, and it really was a lot easier.

tæmɒːm iːn moddæt pesæɾ d͡ʒævɒːn @آنانسی ziːɾ deɾæxt @ایستاده buːd væ @آنانسی @را tæmɒːʃɒː @می‌کرد uː @گفت æɡæɾ @کوزه @را beh @پشتت bæste @بودی behtæɾ @نبود @آنانسی sæʔj koɾd @کوزه @ی poɾ æz xoɾd @را beh @پشتش @ببندد væ @واقعا xejliː ɒːsɒːn @تر buːd


در یک چشم به هم زدن به بالای درخت رسید. ولی سپس ایستاد و فکر کرد، “من فکر می‌کردم که من کسی هستم که تمام خردها پیش اوست، ولی الان پسرم از من باهوش تر بود!” آنانسی خیلی از این موضوع عصبانی بود تا جایی که آن کوزه ی سفالی را از بالای درخت به پایین انداخت.

In no time he reached the top of the tree. But then he stopped and thought, “I’m supposed to be the one with all the wisdom, and here my son was cleverer than me!” Anansi was so angry about this that he threw the clay pot down out of the tree.

dæɾ jek t͡ʃeʃm beh hæm zædæn beh @بالای deɾæxt @رسید vɒːliː sepæs @ایستاد væ fekɾ koɾd mæn fekɾ @می‌کردم kæh mæn ksiː hæstæm kæh tæmɒːm @خردها piːʃ @اوست vɒːliː ælɒːn @پسرم æz mæn bɒːhuːʃ @تر buːd @آنانسی xejliː æz iːn moʊzuː æsæbɒːniː buːd tɒː @جایی kæh ɒːn @کوزه @ی @سفالی @را æz @بالای deɾæxt beh pɒːjiːn @انداخت


کوزه شکست و به چندین قسمت روی زمین خرد شد. آن خرد برای همه آزاد بود که بتوانند از آن استفاده کنند. وآن این بود که مردم یاد گرفتند که چگونه کشاورزی کنند، پارچه ببافند، ابزارهای فلزی بسازند، وتمام چیزهای دیگر که مردم می‌دانند چطورانجام دهند.

It smashed into pieces on the ground. The wisdom was free for everyone to share. And that is how people learned to farm, to weave cloth, to make iron tools, and all the other things that people know how to do.

@کوزه @شکست væ beh t͡ʃændiːn ɢesmæt ɾuːj zæmiːn xoɾd @شد ɒːn xoɾd bæɾɒːje hæme ɒːzɒːd buːd kæh @بتوانند æz ɒːn estefɒːde @کنند @وآن iːn buːd kæh mæɾdom jɒːd @گرفتند kæh t͡ʃeɡuːne keʃɒːvæɾziː @کنند @پارچه @ببافند @ابزارهای @فلزی @بسازند @وتمام @چیزهای diːɡæɾ kæh mæɾdom @می‌دانند @چطورانجام @دهند


Written by: Ghanaian folktale
Illustrated by: Wiehan de Jager
Translated by: Marzieh Mohammadian Haghighi
Read by: Nasim Peikazadi
Language: Persian
Level 3
Source: Anansi and Wisdom from African Storybook
Creative Commons License
This work is licensed under a Creative Commons Attribution 3.0 International License.
Options
Back to stories list Download PDF