Download PDF
Back to stories list

نوزیبله و سه تار مو Nozibele and the three hairs @نوزیبله væ se @تار muː

Written by Tessa Welch

Illustrated by Wiehan de Jager

Translated by Marzieh Mohammadian Haghighi

Read by Nasim Peikazadi

Language Persian

Level Level 3

Narrate full story

Autoplay story


در زمان های خیلی دور، سه دختر برای جمع آوری چوب به بیرون از خانه رفتند.

A long time ago, three girls went out to collect wood.

dæɾ zæmɒːn @های xejliː duːɾ se doxtæɾ bæɾɒːje d͡ʒæmʔ @آوری t͡ʃuːb beh biːɾuːn æz xɒːne @رفتند


روز گرمی بود بنابراین آنها به سمت رودخانه رفتند تا شنا کنند. آنها بازی کردند وآب بازی کردند و در آب شنا کردند.

It was a hot day so they went down to the river to swim. They played and splashed and swam in the water.

ɾuːz ɡæɾmiː buːd @بنابراین ɒːnhɒː beh @سمت ɾuːdxɒːne @رفتند tɒː @شنا @کنند ɒːnhɒː bɒːziː @کردند @وآب bɒːziː @کردند væ dæɾ ɒːb @شنا @کردند


ناگهان، آنها فهمیدند که دیر شده است. آنها با عجله به روستا برگشتند.

Suddenly, they realised that it was late. They hurried back to the village.

nɒːɡæhɒːn ɒːnhɒː @فهمیدند kæh diːɾ @شده æst ɒːnhɒː bɒː æd͡ʒæle beh ɾuːstɒː @برگشتند


وقتی که نزدیک خانه بودند، نوزیبله دستش را روی گردنش گذاشت. او گردنبندش را فراموش کرده بود! او از دوستانش خواهش کرد، “خواهش می‌کنم با من بیایید!” ولی دوستانش گفتند الان خیلی دیر وقت است.

When they were nearly home, Nozibele put her hand to her neck. She had forgotten her necklace! “Please come back with me!” she begged her friends. But her friends said it was too late.

væɢtiː kæh næzdiːk xɒːne @بودند @نوزیبله @دستش @را ɾuːj @گردنش @گذاشت uː @گردنبندش @را @فراموش @کرده buːd uː æz @دوستانش xɒːheʃ koɾd xɒːheʃ @می‌کنم bɒː mæn @بیایید vɒːliː @دوستانش @گفتند ælɒːn xejliː diːɾ væɢt æst


بنابراین نوزیبله تنهایی به رودخانه برگشت. گردنبندش را پیدا کرد و با عجله به خانه برگشت. ولی او در تاریکی گم شد.

So Nozibele went back to the river alone. She found her necklace and hurried home. But she got lost in the dark.

@بنابراین @نوزیبله tænhɒːjiː beh ɾuːdxɒːne bæɾɡæʃt @گردنبندش @را @پیدا koɾd væ bɒː æd͡ʒæle beh xɒːne bæɾɡæʃt vɒːliː uː dæɾ tɒːɾiːkiː @گم @شد


در طول مسیرش او نوری را دید که ازیک کلبه ای می‌آمد. او با عجله به سمت آن را رفت ودر زد.

In the distance she saw light coming from a hut. She hurried towards it and knocked at the door.

dæɾ tuːl @مسیرش uː @نوری @را diːd kæh @ازیک @کلبه @ای @می‌آمد uː bɒː æd͡ʒæle beh @سمت ɒːn @را @رفت @ودر @زد


درکمال تعجب، یک سگ در را باز کرد وگفت، “چه می‌خواهی؟” نوزیبله گفت، “من گم شده ام وبرای خوابیدن دنبال جایی می‌گردم.”سگ گفت، “بیا داخل، وگرنه گازت می‌گیرم!” پس نوزیبله به داخل کلبه رفت.

To her surprise, a dog opened the door and said, “What do you want?” “I’m lost and I need a place to sleep,” said Nozibele. “Come in, or I’ll bite you!” said the dog. So Nozibele went in.

@درکمال tæʔæd͡ʒd͡ʒob jek sæɡ dæɾ @را bɒːz koɾd @وگفت t͡ʃe míxɒːhiː @نوزیبله @گفت mæn @گم @شده em @وبرای xwɒːbiːdæn donbɒːl @جایی @می‌گردمسگ @گفت @بیا dɒːxel @وگرنه @گازت @می‌گیرم pos @نوزیبله beh dɒːxel @کلبه @رفت


بعد سگ گفت، “برایم غذا بپز!” نوزیبله جواب داد، “ولی من تا حالا برای سگ آشپزی نکرده ام.” سگ گفت، “آشپزی کن وگرنه من تو را گاز می‌گیرم.” بنابراین نوزیبله مقداری غذا برای سگ درست کرد.

Then the dog said, “Cook for me!” “But I’ve never cooked for a dog before,” she answered. “Cook, or I’ll bite you!” said the dog. So Nozibele cooked some food for the dog.

bæʔde sæɡ @گفت @برایم ɢæzɒː @بپز @نوزیبله d͡ʒævɒːb dɒːd vɒːliː mæn tɒː hɒːlɒː bæɾɒːje sæɡ ɒːʃpæziː @نکرده em sæɡ @گفت ɒːʃpæziː @کن @وگرنه mæn tuː @را ɡɒːz @می‌گیرم @بنابراین @نوزیبله @مقداری ɢæzɒː bæɾɒːje sæɡ doɾost koɾd


سپس سگ گفت، “تختم را برایم مرتب کن!” نوزیبله در جواب گفت، “من تا به حال تخت سگ را مرتب نکرده ام.” سگ گفت، “تخت را مرتب کن وگرنه گازت می‌گیرم!” پس نوزیبله تخت را مرتب کرد.

Then the dog said, “Make the bed for me!” Nozibele answered, “I’ve never made a bed for a dog.” “Make the bed, or I’ll bite you!” the dog said. So Nozibele made the bed.

sepæs sæɡ @گفت @تختم @را @برایم @مرتب @کن @نوزیبله dæɾ d͡ʒævɒːb @گفت mæn tɒː beh @حال tæxt sæɡ @را @مرتب @نکرده em sæɡ @گفت tæxt @را @مرتب @کن @وگرنه @گازت @می‌گیرم pos @نوزیبله tæxt @را @مرتب koɾd


هر روز او مجبور بود که برای سگ آشپزی، جارو و شست و شو کند. سپس یک روز سگ گفت، “نوزیبله، امروز من باید به دیدن چند تا ازدوستانم بروم. خانه را جارو کن، غذا را درست کن و چیزهایم را بشورتا قبل از اینکه به خانه برگردم.”

Every day she had to cook and sweep and wash for the dog. Then one day the dog said, “Nozibele, today I have to visit some friends. Sweep the house, cook the food and wash my things before I come back.”

hæɾ ɾuːz uː @مجبور buːd kæh bæɾɒːje sæɡ ɒːʃpæziː d͡ʒɒːɾuː væ ʃæst væ ʃuː @کند sepæs jek ɾuːz sæɡ @گفت @نوزیبله emɾuːz mæn bɒːjæd beh diːdæn t͡ʃænd tɒː @ازدوستانم @بروم xɒːne @را d͡ʒɒːɾuː @کن ɢæzɒː @را doɾost @کن væ @چیزهایم @را @بشورتا ɢæbl æz @اینکه beh xɒːne @برگردم


به محض اینکه سگ رفت، نوزیبله سه نخ از موهای سرش را کند. او یک نخ را زیر تخت، یکی را پشت در، و یکی را روی حصار گذاشت. سپس با سرعت هرچه تمام تر به سمت خانه دوید.

As soon as the dog had gone, Nozibele took three hairs from her head. She put one hair under the bed, one behind the door, and one in the kraal. Then she ran home as fast as she could.

beh @محض @اینکه sæɡ @رفت @نوزیبله se @نخ æz @موهای @سرش @را @کند uː jek @نخ @را ziːɾ tæxt jekiː @را poʃt dæɾ væ jekiː @را ɾuːj hesɒːɾ @گذاشت sepæs bɒː soɾʔæt @هرچه tæmɒːm @تر beh @سمت xɒːne @دوید


وقتی که سگ برگشت، دنبال نوزیبله گشت. داد زد، “نوزیبله تو کجایی؟” اولین تار مو گفت، “من اینجا هستم، زیر تخت.” تار موی دوم گفت، “من اینجا هستم، پشت در” تار موی سوم گفت، “من اینجا هستم، روی حصار.”

When the dog came back, he looked for Nozibele. “Nozibele, where are you?” he shouted. “I’m here, under the bed,” said the first hair. “I’m here, behind the door,” said the second hair. “I’m here, in the kraal,” said the third hair.

væɢtiː kæh sæɡ bæɾɡæʃt donbɒːl @نوزیبله ɡæʃt dɒːd @زد @نوزیبله tuː @کجایی ævvæliːn @تار muː @گفت mæn iːnd͡ʒɒː hæstæm ziːɾ tæxt @تار @موی dovvom @گفت mæn iːnd͡ʒɒː hæstæm poʃt dæɾ @تار @موی som @گفت mæn iːnd͡ʒɒː hæstæm ɾuːj hesɒːɾ


آنگاه سگ فهمید که نوزیبله به او حقه زده. پس او همه ی راه های روستا را دوید و دوید. ولی برادران نوزیبله با چوب های بزرگ آنجا ایستاده بودند. سگ برگشت وفرار کرد واز آن موقع به بعد ناپدید شد.

Then the dog knew that Nozibele had tricked him. So he ran and ran all the way to the village. But Nozibele’s brothers were waiting there with big sticks. The dog turned and ran away and has never been seen since.

@آنگاه sæɡ @فهمید kæh @نوزیبله beh uː hoɢɢe @زده pos uː hæme @ی ɾɒːh @های ɾuːstɒː @را @دوید væ @دوید vɒːliː @برادران @نوزیبله bɒː t͡ʃuːb @های bozoɾɡ @آنجا @ایستاده @بودند sæɡ bæɾɡæʃt @وفرار koɾd @واز ɒːn @موقع beh bæʔde @ناپدید @شد


Written by: Tessa Welch
Illustrated by: Wiehan de Jager
Translated by: Marzieh Mohammadian Haghighi
Read by: Nasim Peikazadi
Language: Persian
Level 3
Source: Nozibele and the three hairs from African Storybook
Creative Commons License
This work is licensed under a Creative Commons Attribution 3.0 International License.
Options
Back to stories list Download PDF