Back to stories list

تَصمیم Decision

Written by Ursula Nafula

Illustrated by Vusi Malindi

Translated by Marzieh Mohammadian Haghighi

Read by Nasim Peikazadi

Language Persian

Level Level 2

Narrate full story

Reading speed

Autoplay story


دِهکَده یِ مَن مُشکِلاتِ زیادی داشت. ما مَجبور بودیم که بَرایِ بُردَنِ آب اَز یِک لوله دَر یِک صَف طولانی بایستیم.

My village had many problems. We made a long line to fetch water from one tap.


ما مُنتَظِرِ بَخششِ غَذا اَز طَرَفِ دیگران بودیم.

We waited for food donated by others.


ما دَرِ خانه هایِمان را به خاطِرِ دُزدان زود قُفل می‌کَردیم.

We locked our houses early because of thieves.


خِیلی اَز بَچه ها اَز مَدرِسه مَحروم می‌ماندَند.

Many children dropped out of school.


دُختَرانِ جَوان به عُنوانِ پیشخِدمَت دَر روستاهایِ دیگر کار می‌کَردَند.

Young girls worked as maids in other villages.


پِسَرانِ جَوان دَر اَطراف دِهکَدِه پَرسِه می‌زَدَند دَر حالیکِه دیگران رویِ زَمین هایِ کِشاوَرزیِ مَردُم کار میکَردَند.

Young boys roamed around the village while others worked on people’s farms.


وَقتی که باد می‌وَزید، کاغَذهایِ باطِلِه رویِ دِرَختان وَ حِصارها آویزان می‌شُدَند.

When the wind blew, waste paper hung on trees and fences.


گاهی اوقات به خاطِر خُردِه شیشه هایی کِه اَز رویِ بی اِحتیاطی رویِ زَمین ریخته شُده بود دَست و پایِ مَردُم دُچارِ بُریدگی می‌شُد.

People were cut by broken glass that was thrown carelessly.


یِک روز، آب لوله خُشک شُد وَ ظَرفهایِ آبِ ما خالی ماند.

Then one day, the tap dried up and our containers were empty.


پِدَرَم به تَک تَکِ خانه ها رَفت وَ اَز مَردُم خواست که دَر جَلسِه یِ دِهکَده شِرکَت کُنَند.

My father walked from house to house asking people to attend a village meeting.


مَردُم زیریِک دِرَختِ بُزُرگ جَمع شُدَند وَگوش کَردَند.

People gathered under a big tree and listened.


پِدَرَم ایستاد وَ گُفت: ما نیاز داریم که با هَم کار کُنیم تا بِتَوانیم مُشکِلاتِمان را حَل کُنیم.

My father stood up and said, “We need to work together to solve our problems.”


جومایِ هَشت ساله، رویِ یِک کُنده یِ دِرَخت نِشَسته بود وَ داد زَد: مَن می‌تَوانَم دَر نِظافَت کَردَن کُمَک کُنَم.

Eight-year-old Juma, sitting on a tree trunk shouted, “I can help with cleaning up.”


یِک خانُم گُفت: زَنها می‌تَوانَند دَرکاشتنِ مَحصولاتِ غَذایی با مَن هَمراهی کُنَند.

One woman said, “The women can join me to grow food.”


مَردِ دیگر ایستاد و گفت: مَردها می‌توانند چاه بکنند.

Another man stood up and said, “The men will dig a well.”


هَمه ما یِک صِدا فَریاد زَدیم: ما باید زِندگیمان را تَغییر دَهیم. اَز آن روز به بَعد هَمِگی با هَم کار کَردیم تا مُشکِلاتِمان را حَل کُنیم.

We all shouted with one voice, “We must change our lives.” From that day we worked together to solve our problems.


Written by: Ursula Nafula
Illustrated by: Vusi Malindi
Translated by: Marzieh Mohammadian Haghighi
Read by: Nasim Peikazadi
Language: Persian
Level: Level 2
Source: Decision from African Storybook
Creative Commons License
This work is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License.
Options
Back to stories list Download PDF