یک روز صبح زود، مادربزرگ ووزی او را صدا کرد و گفت، “ووزی لطفا این تخم مرغ را بگیر وبرای پدر و مادرت ببر. آنها میخواهند کیک بزرگی برای عروسی خواهرت درست کنند.”
یک روز صبح زود، مادربزرگ ووزی او را صدا کرد و گفت، “ووزی لطفا این تخم مرغ را بگیر وبرای پدر و مادرت ببر. آنها میخواهند کیک بزرگی برای عروسی خواهرت درست کنند.”
ووزی در حالی که به سمت پدر ومادرش میرفت، دو پسر را دید که داشتند میوه میچیدند. یکی از پسرها تخم مرغ را از ووزی گرفت و آن را به درخت پرتاب کرد و تخم مرغ شکست.
ووزی در حالی که به سمت پدر ومادرش میرفت، دو پسر را دید که داشتند میوه میچیدند. یکی از پسرها تخم مرغ را از ووزی گرفت و آن را به درخت پرتاب کرد و تخم مرغ شکست.
ووزی گریه کرد و گفت، “شما چی کار کردید؟” “آن تخم مرغ برای کیک بود. آن کیک برای عروسی خواهرم بود. خواهرم چه خواهد گفت اگر کیک عروسی نباشد؟”
ووزی گریه کرد و گفت، “شما چی کار کردید؟” “آن تخم مرغ برای کیک بود. آن کیک برای عروسی خواهرم بود. خواهرم چه خواهد گفت اگر کیک عروسی نباشد؟”
سلیم خفه شو او په غوسه یې ورته وویل، “دا دې څه وکړل!!!”
سلیم په ژړغوني غږ وویل، “دا هګۍ خو زما د خور د کیک پخولو لپاره وه، که کیک نه وي، خور به مې څه وايي؟؟”
پسرها ناراحت شدند از اینکه ووزی را اذیت کرده بودند. یکی از آنها گفت، “ما نمیتوانیم در پختن کیک کمک کنیم، ولی اینجا یک عصا برای خواهرت است.” ووزی به سفرش ادامه داد.
پسرها ناراحت شدند از اینکه ووزی را اذیت کرده بودند. یکی از آنها گفت، “ما نمیتوانیم در پختن کیک کمک کنیم، ولی اینجا یک عصا برای خواهرت است.” ووزی به سفرش ادامه داد.
در طول مسیر او دو مرد را در حال ساختن خانه دید. یکی از آنها پرسید، “ما میتوانیم از عصای محکمت استفاده کنیم؟” ولی عصا به اندازهی کافی برای ساختن بنا محکم نبود و شکست.
در طول مسیر او دو مرد را در حال ساختن خانه دید. یکی از آنها پرسید، “ما میتوانیم از عصای محکمت استفاده کنیم؟” ولی عصا به اندازهی کافی برای ساختن بنا محکم نبود و شکست.
سلیم کور ته په لاره دوه سړيان ولیدل چې کور جوړوي، سړيو له سلیم څخه غوښتنه وکړه، او ويې ویل “ایا موږ کولای شو چې د چت لپاره دا قوي لکڼه وکاروو،” سلیم وویل، “هو!”
سړيان لرګي را واخسته خو ماته شوه او دومره قوي نه وه چې د کور جوړولو لپاره دې ترې ګټه واخیستل شي.
ووزی گریه کرد وگفت، “شما چی کار کردید؟ آن عصا یک هدیه برای خواهرم بود. باغبانها عصا را به من دادند چون آنها تخم مرغی را که برای کیک بود شکستند. آن کیک برای عروسی خواهرم بود. ولی، حالا نه تخم مرغ، نه کیک و نه هدیهای وجود دارد. خواهرم چه خواهد گفت؟”
ووزی گریه کرد وگفت، “شما چی کار کردید؟ آن عصا یک هدیه برای خواهرم بود. باغبانها عصا را به من دادند چون آنها تخم مرغی را که برای کیک بود شکستند. آن کیک برای عروسی خواهرم بود. ولی، حالا نه تخم مرغ، نه کیک و نه هدیهای وجود دارد. خواهرم چه خواهد گفت؟”
سلیم وویل “تاسو دا څه وکړل؟” سلیم ژړل. “دا لکڼه زما د خور ډالۍ وه. د میوو ټولوونکو هغه لکڼه ماته ځکه راکړه چې دوی د کیک لپاره هګۍ ماته کړې وه او هغه کېک زما د خور د واده ؤ. اوس نو نه هګۍ شته، نه کېک شته او نه هم ډالۍ. زما خور به اوس څه ووايي؟”
بناها به خاطر شکستن عصا متاسف شدند. یکی از آنها گفت، “ما نمیتوانیم در پخت کیک کمک کنیم، ولی اینجا مقداری کاه برای خواهرت وجود دارد.” و بنابراین ووزی به سفرش ادامه داد.
بناها به خاطر شکستن عصا متاسف شدند. یکی از آنها گفت، “ما نمیتوانیم در پخت کیک کمک کنیم، ولی اینجا مقداری کاه برای خواهرت وجود دارد.” و بنابراین ووزی به سفرش ادامه داد.
خټګرو د لرګي په ماتولو بخښنه وغوښته. یو سړى ورته وویل: “موږ د کېک په اړه درسره مرسته نه شو کولی ، مګر دلته ستاسو د خور لپاره یو غوړګې یا واښه دى.” نو سلیم دا واخيست او روان شو.
در طول مسیر، ووزی یک کشاورز و یک گاو را دید. گاو پرسید، “چه کاههای خوشمزهای، میتوانم اندکی از آن را بخورم؟” ولی کاه خیلی خوشطعم بود تا حدی که آن گاوهمهی کاه را خورد!
در طول مسیر، ووزی یک کشاورز و یک گاو را دید. گاو پرسید، “چه کاههای خوشمزهای، میتوانم اندکی از آن را بخورم؟” ولی کاه خیلی خوشطعم بود تا حدی که آن گاوهمهی کاه را خورد!
ووزی با گریه گفت، “شما چی کار کردید؟ آن کاه هدیهای برای خواهرم بود. آن بناها آن کاه را به من داده بودند چون آنها عصایی که باغبانان داده بودند را شکستند. باغبانان عصا را به من دادند چون آنها تخم مرغی که برای کیک خوهرم بود را شکستند. آن کیک برای عروسی خواهرم بود. حالا نه تخم مرغ، نه کیک و نه هدیهای وجود دارد، خواهرم چه خواهد گفت؟”
ووزی با گریه گفت، “شما چی کار کردید؟ آن کاه هدیهای برای خواهرم بود. آن بناها آن کاه را به من داده بودند چون آنها عصایی که باغبانان داده بودند را شکستند. باغبانان عصا را به من دادند چون آنها تخم مرغی که برای کیک خوهرم بود را شکستند. آن کیک برای عروسی خواهرم بود. حالا نه تخم مرغ، نه کیک و نه هدیهای وجود دارد، خواهرم چه خواهد گفت؟”
سلیم وویل “تاسو دا څه وکړل؟” سلیم ژړل، “دا واښه زما د خور لپاره ډالۍ وو، خټګرو ما ته دا واښه ځکه راکړل چې هغوی د میوو راټولونکو هغه لرګي چې یې ماته راکړې وه ، ماته کړې وه. میوو راټولونکو ماته هغه لرګي ځکه راکړې وه چې هغوی زما د خور د کېک لپاره هګۍ ماته کړې وه. کېک زما د خور د واده لپاره و. اوس نه هګۍ شته، نه کېک او نه هم ډالۍ، خور به مې څه وایي؟”
آن گاو خیلی متاسف شد که شکمو بوده. کشاورز موافقت کرد که آن گاو میتواند به عنوان هدیهای برای خواهرش با ووزی برود. پس ووزی به راهش ادامه داد.
آن گاو خیلی متاسف شد که شکمو بوده. کشاورز موافقت کرد که آن گاو میتواند به عنوان هدیهای برای خواهرش با ووزی برود. پس ووزی به راهش ادامه داد.
ولی آن گاو در وقت شام، به سمت کشاورز دوید و ووزی در مسیر سفرش گم شد. او خیلی دیر به عروسی خواهرش رسید. مهمانها در حال غذاخوردن بودند. آنها میخوردند و میخوردند.
ولی آن گاو در وقت شام، به سمت کشاورز دوید و ووزی در مسیر سفرش گم شد. او خیلی دیر به عروسی خواهرش رسید. مهمانها در حال غذاخوردن بودند. آنها میخوردند و میخوردند.
ووزی با گریه گفت، “چه کاری باید بکنم؟” “آن گاوی که فرار کرد، یک هدیه بود درازای کاهی که آن باها به من دادند، چون آنها عصایی را که از باغبان ها گرفته بودم را شکستند. باغبانها آن عصا را به من دادند، چون آنها تخم مرغی را که برای کیک بود شکستند. کیک برای عروسی بود. حالا نه تخم مرغ، نه کیک و نه هدیه ای وجود دارد.”
ووزی با گریه گفت، “چه کاری باید بکنم؟” “آن گاوی که فرار کرد، یک هدیه بود درازای کاهی که آن باها به من دادند، چون آنها عصایی را که از باغبان ها گرفته بودم را شکستند. باغبانها آن عصا را به من دادند، چون آنها تخم مرغی را که برای کیک بود شکستند. کیک برای عروسی بود. حالا نه تخم مرغ، نه کیک و نه هدیه ای وجود دارد.”
خواهر ووزی چند لحظه فکر کرد وسپس گفت، “ووزی، برادرم، آن هدیهها برایم اهمیتی ندارد. حتی کیک هم برایم اهمیتی ندارد! ما همه با هم اینجا هستیم و من خوشحال هستم. حالا برو لباسهای زیبایت را بپوش وبیا این روز را جشن بگیریم!” و ووزی همان کار را انجام داد.
خواهر ووزی چند لحظه فکر کرد وسپس گفت، “ووزی، برادرم، آن هدیهها برایم اهمیتی ندارد. حتی کیک هم برایم اهمیتی ندارد! ما همه با هم اینجا هستیم و من خوشحال هستم. حالا برو لباسهای زیبایت را بپوش وبیا این روز را جشن بگیریم!” و ووزی همان کار را انجام داد.
د سلیم خور لږ څه فکر وکړ، بیا یې وویل: “سلیمه وروره، زه د ډالیو ډېره پروا نه لرم، د کېک پروا هم نه لرم، دا چې موږ ټول دلته سره یو ځای راټول شوي یو، ډېره خوشحاله یم، اوس نو خپلې جامې واغونده، او راځه چې دا ورځ ولمانځو!” سلیم همداسې وکړل او د واده په خوښۍ کې یې برخه واخیسته.
نویسنده: Nina Orange
نقاش: Wiehan de Jager
مترجم: Abdul Rahim Ahmad Parwani (Darakht-e Danesh Library)