روزی روزگاری خانواده ای بودند که شاد زندگی می کردند.
آنها هیچوقت با هم نجنگیدند. آنها درخانه و زمین های کشاورزی به پدر و مادرشان کمک کردند.
ولی آنها اجازه ی نزدیک شدن به آتش را نداشتند.
آنها مجبور بودند که تمام کارهایشان را در طول شب انجام دهند. چون بدنشان از جنس موم بود.
اما یکی از پسرها آرزو داشت که در زیر نور آفتاب بیرون برود.
یک روز، دیگر نتوانست طاقت بیاورد. برادرهایش به او هشدار دادند که بیرون نرود.
اما دیگر خیلی دیر شده بود! او در اثر آفتاب سوزان ذوب شد.
بچه های مومی خیلی ناراحت شدند که دیدند برادرشان در جلوی چشمشان ذوب شد.
ولی بچه ها یک نقشه کشیدند. آنها گلوله ی ذوب شده ی موم را به شکل یک پرنده در آوردند.
آنها برادرشان را که به شکل پرنده در آمده بود را بالای یک کوه بلند بردند.
وقتی که آفتاب طلوع کرد برادرشان همین طور که آواز می خواند به دوردست ها پرواز کرد.
This story is brought to you by the Global African Storybook Project, an effort to translate the stories of the African Storybook Project into all the languages of the world.
You can view the original story on the ASP website here