بچه های مومی

روزی روزگاری خانواده ای بودند که شاد زندگی می کردند.

1

آنها هیچوقت با هم نجنگیدند. آنها درخانه و زمین های کشاورزی به پدر و مادرشان کمک کردند.

2

ولی آنها اجازه ی نزدیک شدن به آتش را نداشتند.

3

آنها مجبور بودند که تمام کارهایشان را در طول شب انجام دهند. چون بدنشان از جنس موم بود.

4

اما یکی از پسرها آرزو داشت که در زیر نور آفتاب بیرون برود.

5

یک روز، دیگر نتوانست طاقت بیاورد. برادرهایش به او هشدار دادند که بیرون نرود.

6

اما دیگر خیلی دیر شده بود! او در اثر آفتاب سوزان ذوب شد.

7

بچه های مومی خیلی ناراحت شدند که دیدند برادرشان در جلوی چشمشان ذوب شد.

8

ولی بچه ها یک نقشه کشیدند. آنها گلوله ی ذوب شده ی موم را به شکل یک پرنده در آوردند.

9

آنها برادرشان را که به شکل پرنده در آمده بود را بالای یک کوه بلند بردند.

10

وقتی که آفتاب طلوع کرد برادرشان همین طور که آواز می خواند به دوردست ها پرواز کرد.

11

بچه های مومی

Text: Southern African Folktale
Illustrations: Wiehan de Jager
Translation: Marzieh Mohammadian Haghighi
Language: Persian

This story is brought to you by the Global African Storybook Project, an effort to translate the stories of the African Storybook Project into all the languages of the world.

You can view the original story on the ASP website here

Global ASP logo

Creative Commons License
This work is licensed under a Creative Commons Attribution 3.0 Unported License.