تعطیلات با مادربزرگ

ادنگو و آپیو در شهر با پدرشان زندگی می‌کردند آنها برای تعطیلات لحظه شماری می‌کردند. نه فقط به خاطر تعطیل بودن مدرسه، بلکه به خاطر اینکه آنها به ملاقات مادربزرگشان می‌رفتند. او در یک روستای ماهیگیری نزدیک یک دریاچه زندگی می‌کرد.

1

ادنگو و آپیو به خاطر اینکه دوباره زمان ملاقات مادربزرگ رسیده بود هیجان زده بودند. از شب قبل کیف هایشان را بستند وآماده ی سفر طولانی به روستای مادربزرگ شدند. آنها نمی‌توانستند بخوابند وتمام شب درباره ی تعطیلات صحبت کردند.

2

روز بعد، صبح زود آنها با ماشین پدرشان به سمت روستا حرکت کردند. آنها از کنار کوه ها، حیوانات وحشی و مزرعه های چای گذشتند. آنها در راه تعداد ماشین ها را می‌شمردند و آواز می‌خواندند.

3

بعد از مدتی، بچه ها از خستگی خوابشان برد.

4

پدر ادنگو و آپیو را وقتی که به روستا رسیدند صدا زد. آنها نیار-کانیادا، مادربزرگشان را در حالیکه زیر درخت روی حصیر در حال استراحت بود، دیدند. نیار-کانیادا در زبان لو، به معنای - دخترمردم کانیادا- است. او یک زن قوی وزیبا بود.

5

نیار-کانیادا با خوشامد گویی آنها را به خانه دعوت کرد و با خوشحالی شروع به رقصیدن و آواز خواندن دور آنها کرد. نوه هایش هیجان زده بودند که هدیه هایی را که از شهر آورده بودند به او بدهند. ادنگو گفت اول کادوی مرا باز کن. آپیو گفت نه اول کادوی من.

6

وقتی که نیار-کانیادا کادو را باز کرد به روش سنتی از آنها تشکر کرد.

7

سپس ادنگو و آپیو به بیرون رفتند. آنها پروانه ها و پرندگان را دنبال کردند.

8

آنها از درخت ها بالا رفتند و در آب دریاچه آب بازی کردند.

9

وقتی که هوا تاریک شد آنها برای خوردن شام به خانه برگشتند. قبل از اینکه بتوانند شامشان را تمام کنند، خوابشان برد!

10

روز بعد، پدر بچه ها به شهر برگشت وآنها را با نیار-کانیادا تنها گذاشت.

11

ادنگو و آپیو به مادربزرگ در انجام کارهای خانه کمک کردند. آنها آب و هیزم آوردند. آنها تخم مرغ ها را از زیرپای مرغ ها جمع کردند و از باغ سبزی چیدند.

12

نیار-کانیادا به نوه هایش یاد داد که نان نرم درست کنند که با خورش بخورند. او به آنها نشان داد که چگونه برنج نارگیلی درست کنند که با ماهی کبآبی بخورند.

13

یک روز ادنگو گاوهای مادربزرگش را برای چریدن بیرون برد. آنها به طرف مزرعه ی همسایه فرار کردند. کشاورز همسایه از ادنگو عصبانی شد و تهدید کرد که گاوها را برای خودش نگه می‌دارد چون گاوها محصولات کشاورزی او را خورده بودند. بعد از آن روز ادنگو حواسش را جمع کرد که گاوها دوباره دردسر درست نکنند.

14

یک روز دیگر بچه ها با مادر بزرگ به بازار رفتند. او در آنجا یک غرفه داشت و سبزیجات، شکر و صابون می‌فروخت. آپیو دوست داشت که به مردم قیمت اجناس را بگوید. ادنگو چیزهایی که مشتری ها خریده بودند را در کیسه می‌گذاشت.

15

در پایان روز آنها با هم چای می‌نوشیدند. آنها درشمارش پول به مادر بزرگ کمک می‌کردند.

16

اما تعطیلات خیلی زود تمام شد و بچه ها مجبور شدند که به شهر برگردند. نیار-کانیادا به ادنگو یک کلاه و به آپیو یک ژاکت داد. او برای سفرآنها غذا آماده کرد.

17

زمانی که پدرشان به دنبال آنها آمد آنها دوست نداشتند که آنجا را ترک کنند. آنها از نیار-کانیادا خواهش کردند که با آنها به شهر بیاید. او لبخند زد و گفت من برای زندگی در شهر زیادی پیر هستم. اما منتظر شما خواهم ماند تا دوباره به روستای من بیایید.

18

ادنگو و آپیو هر دو او را محکم در آغوش گرفتند و با او خداحافظی کردند.

19

زمانی که ادنگو و آپیو به مدرسه برگشتند برای دوستانشان اززندگی در روستا تعریف کردند. بعضی بچه ها احساس می‌کردند که زندگی در شهر خوب است اما بعضی دیگر فکر می‌کردند که روستا بهتر است. اما از همه مهم تر، همه موافق بودند که ادنگو و آپیو مادربزرگ خیلی خوبی دارند.

20

تعطیلات با مادربزرگ

Text: Violet Otieno
Illustrations: Catherine Groenewald
Translation: Marzieh Mohammadian Haghighi
Language: Persian

This story is brought to you by the Global African Storybook Project, an effort to translate the stories of the African Storybook Project into all the languages of the world.

You can view the original story on the ASP website here

Global ASP logo

Creative Commons License
This work is licensed under a Creative Commons Attribution 3.0 Unported License.