تینگی با مادربزرگش زندگی میکرد.
او عادت داشت که با مادربزرگ از گاوها مراقبت کند.
یک روز سربازها آمدند.
آنها گاوها را با خودشان بردند.
تینگی ومادربزرگش فرار کردند و پنهان شدند.
آنها دریک بوته تا شب مخفی شدند.
سربازها دوباره برگشتند.
مادربزرگ تینگی را زیر برگ ها قایم کرد.
یکی از سربازها پایش را درست روی تینگی گذاشت ولی او ساکت ماند.
وقتی که همه چیز آرام شد، تینگی ومادر بزرگش بیرون آمدند.
آنها خیلی آرام به خانه رفتند.
This story is brought to you by the Global African Storybook Project, an effort to translate the stories of the African Storybook Project into all the languages of the world.
You can view the original story on the ASP website here