Descargar PDF
Regresar a lista de cuentos

روزی که من خانه را به قصد شهر ترک کردم El día que dejé mi casa para irme a la ciudad

Texto Lesley Koyi, Ursula Nafula

Ilustraciones Brian Wambi

Translated by Abdul Rahim Ahmad Parwani (Darakht-e Danesh Library)

Lectura en voz alta Abdul Rahim Ahmad Parwani

Lengua persa darí

Nivel Nivel 3

Contar el cuento completo

Velocidad del audio

Reproducir automáticamente


ایستگاه کوچک سرویس در روستای من پر از مردم و سرویس‌های زیاد بود. حتی روی زمین چیزهای زیادتری بود که باید بار زده می‌شد. نگران‌های سرویس اسم مقصد سرویس‌ها را جار می‌زدند.

La pequeña parada de autobuses de mi aldea estaba llena de gente y de autobuses sobrecargados. En el suelo había aun más cosas por cargar. Los pregoneros anunciaban los lugares a los que iban sus autobuses.


من صدای نگران سرویس را شنیدم که داد می‌زد، “شهر! شهر! به غرب می رویم!” این همان سرویسی بود که من باید سوارش می‌شدم.

“¡A la ciudad! ¡A la ciudad! ¡Autobús hacia el oeste!” escuché que gritaba un pregonero. Ése era el autobús que yo necesitaba tomar.


سرویس شهری همیشه پر بود، ولی بیشترمردم یکی دیگر را تیله می‌کردند تا سوار شوند. بعضی‌ها وسایل شان را زیر سرویس جا می‌دادند. دیگران وسایل شان را روی باربندهای داخل سرویس می‌گذاشتند.

Aunque el autobús con destino a la ciudad estaba casi lleno, había más gente empujando para subirse. Algunos ponían su equipaje en la parte de abajo. Otros lo ponían en las repisas de adentro.


مسافران جدید تکت‌های شان را محکم در دستشان گرفته بودند و همان طور که برای نشستن در سرویس بیروبار دنبال جا می‌گشتند. خانم‌هایی که بچه‌های کوچک داشتند سعی می کردند که برای راحتی کودک شان در سفر طولانی جایی درست کنند.

Los pasajeros recién llegados se subían al autobús con sus boletos en mano buscando un asiento. Las mujeres con hijos pequeños los confortaban para el largo viaje.


من به زور خودم را کنار یک پنجره جا دادم. شخصی که کنار من نشسته بود یک خریطۀ پلاستیکی سبز را محکم گرفته بود. او چپلک‌های قدیمی و یک کرتی کهنه به تن داشت و دست‌پاچه به نظر می‌رسید.

Me apretujé al lado de una ventana. La persona a mi lado sujetaba con fuerza una bolsa de plástico verde. Llevaba sandalias viejas, un abrigo harapiento, y se veía nervioso.


من به بیرون از سرویس نگاه کردم و متوجه شدم که دارم از روستایم جدا می‌شوم، جایی که در آنجا بزرگ شده بودم. من داشتم به یک شهر بزرگ می‌رفتم.

Miré por la ventana del autobús y me di cuenta de que estaba dejando atrás mi aldea, el lugar donde había crecido. Ahora me iba a la gran ciudad.


بارگیری کامل شده بود و همه‌ی مسافران نشسته بودند. دست‌فروش‌ها هنوز با زور دنبال راهی برای داخل شدن به سرویس بودند تا کالاهای شان را به مسافران بفروشند. همه‌ی آن‌ها چیغ می‌زدند تا اسامی چیزهایی که برای فروش دارند را بگویند. آن کلمات برای من خنده‌دار بودند.

Terminaron de cargar el autobús y todos los pasajeros se sentaron. Los vendedores ambulantes se apretujaron para entrar a venderle sus productos a los pasajeros. Gritaban los nombres de lo que tenían para vender. Las palabras me parecían graciosas.


اندکی ز مسافران نوشیدنی خریدند، بقیه لقمه‌های کوچک خریدند و شروع به خوردن کردند. آن‌هایی که هیچ پولی نداشتند، مثل من، فقط تماشا می‌ کردند.

Algunos pasajeros compraron bebidas, otros compraron pequeños refrigerios y empezaron a comer. Los que no tenían dinero, como yo, solamente nos quedamos mirando.


این فعالیت‌ها با داد زدن راننده، که آن نشانه‌ی این بود که سرویس آماده ی حرکت است، قطع می شد. آن صدای فریاد برسر دستفروش ها بود که به بیرون بروند.

Todo este ajetreo fue interrumpido por el claxon del autobús, señal de que estábamos listos para partir. El pregonero gritó a los vendedores ambulantes para que se bajaran.


دست‌فروش‌ها همدیگر را تیله می‌کردند تا بتوانند راه شان را برای پیاده شدن از سرویس پیدا کنند. بعضی‌ها پول مسافران را به آن‌ها پس می دادند. بقیه تلاش‌های آخرشان را برای فروختن بیشتراجناس شان می‌کردند.

Los vendedores ambulantes se empujaban para salir del autobús. Algunos le entregaron su cambio a los pasajeros. Otros intentaron vender productos por última vez.


وقتی که سرویس ایستگاه را ترک کرد، من به بیرون از پنجره خیره شدم. من حیرت‌زده شدم، اگر می شد به عقب برمی گشتم، دوباره به روستایم بر می‌گشتم.

Mientras el autobús partía desde la estación, miré por la ventana. Me preguntaba si alguna vez volvería a mi aldea.


در طول سفر، داخل سرویس بسیار گرم شده بود. من چشم‌هایم را به این امید که به خواب بروم، بستم.

A medida que pasaba el tiempo, el autobús se puso muy caluroso. Cerré los ojos con la esperanza de quedarme dormido.


ولی، ذهنم به سمت خانه می‌رفت. آیا مادرم درامان خواهد بود؟ آیا از خرگوش‌های من پولی درخواهد آمد؟ آیا برادرم یادش می‌ماند که به بذرهای درختم آب بدهد؟

Pero volví a pensar en mi casa. ¿Estará a salvo mi madre? ¿Traerán dinero mis conejos? ¿Se acordará mi hermano de regar los árboles que planté?


در راه، من اسم جایی که عمویم درآن شهر بزرگ ساکن آنجا بود را حفظ کردم. من تا زمانی که به خواب رفتم، اسم شهر را زمزمه می‌کردم.

Mientras viajaba, recitaba el nombre del lugar donde vivía mi tío en la gran ciudad. Seguí murmurando ese nombre mientras dormía.


نه ساعت بعد، با صدای بلند مردی که ضربه می‌زد ومسافران را برای برگشتن به روستای من صدا می‌زد، بیدار شدم. من خریطۀ کوچکم را برداشتم واز سرویس بیرون پریدم.

Nueve horas más tarde, desperté escuchando fuertes golpeteos y gritos llamando a los pasajeros que viajaban de vuelta a mi aldea. Tomé mi pequeño morral y me bajé del autobús.


سرویس برگشت به زودی پر شد. خیلی زود سرویس به سمت شرق حرکت خوهد کرد. مهمترین چیز برای من، پیدا کردن خانه‌ی عمویم بود.

El autobús de vuelta a mi aldea se llenó rápidamente. Pronto empezaría su viaje de vuelta al este. Por ahora, lo más importante para mí era empezar a buscar la casa de mi tío.


Texto: Lesley Koyi, Ursula Nafula
Ilustraciones: Brian Wambi
Translated by: Abdul Rahim Ahmad Parwani (Darakht-e Danesh Library)
Lectura en voz alta: Abdul Rahim Ahmad Parwani
Lengua: persa darí
Nivel: Nivel 3
Fuente: The day I left home for the city del African Storybook
Licencia Creative Commons
Esta obra está bajo una Creative Commons Atribución 4.0 Internacional.
Opciones
Regresar a lista de cuentos Descargar PDF