Download PDF
Back to stories list

موزهای مادربزرگ Grandma's bananas @موزهای mɒːdæɾbozoɾɡ

Written by Ursula Nafula

Illustrated by Catherine Groenewald

Translated by Marzieh Mohammadian Haghighi

Read by Nasim Peikazadi

Language Persian

Level Level 4

Narrate full story

Autoplay story


باغ مادربزرگ خیلی زیبا بود پر ازخوشه های ذرت، ارزن و سیب زمینی شیرین ولی بهتراز همه موزها بودند. اگرچه مادربزرگ نوه های زیادی داشت من مخفیانه متوجه شدم که من نوه ی مورد علاقه ی مادربزرگ هستم. او اغلب مرا به خانه اش دعوت می‌کرد. او همچنین رازهای مختصری برای من می‌گفت. ولی یک رازی بود که مادربزرگ آن را با من درمیان نگذاشته بود: اینکه او موزهای رسیده را کجا می‌گذاشت؟

Grandma’s garden was wonderful, full of sorghum, millet, and cassava. But best of all were the bananas. Although Grandma had many grandchildren, I secretly knew that I was her favourite. She invited me often to her house. She also told me little secrets. But there was one secret she did not share with me: where she ripened bananas.

bɒːğ mɒːdæɾbozoɾɡ xejliː ziːbɒː buːd poɾ @ازخوشه @های zoɾɾæt æɾzæn væ siːb @زمینی ʃiːɾiːn vɒːliː @بهتراز hæme @موزها @بودند æɡæɾt͡ʃe mɒːdæɾbozoɾɡ næve @های @زیادی @داشت mæn @مخفیانه @متوجه @شدم kæh mæn næve @ی @مورد ælɒːɢe @ی mɒːdæɾbozoɾɡ hæstæm uː æɢlæb mæɾɒː beh xɒːne @اش dæʔvæt @می‌کرد uː hæmt͡ʃeniːn @رازهای @مختصری bæɾɒːje mæn @می‌گفت vɒːliː jek @رازی buːd kæh mɒːdæɾbozoɾɡ ɒːn @را bɒː mæn @درمیان @نگذاشته buːd @اینکه uː @موزهای @رسیده @را kod͡ʒɒː @می‌گذاشت


یک روز من یک سبد حصیری بزرگ جلوی نور آفتاب بیرون از خانه ی مادربزرگ دیدم. وقتی که پرسیدم این سبد برای چیست، تنها جوآبی که گرفتم این بود که، “این سبد جادویی من است.” در کنار سبد، چندین عدد برگ موز بود که مادربزرگ لحظه به لحظه آن ها را جابجا می‌کرد. من کنجکاو بودم. پرسیدم، “برگ ها برای چیست مادربزرگ؟” تنها جوابی که گرفتم این بود که، “آن ها برگ های جادویی من هستند.”

One day I saw a big straw basket placed in the sun outside Grandma’s house. When I asked what it was for, the only answer I got was, “It’s my magic basket.” Next to the basket, there were several banana leaves that Grandma turned from time to time. I was curious. “What are the leaves for, Grandma?” I asked. The only answer I got was, “They are my magic leaves.”

jek ɾuːz mæn jek sæbæd @حصیری bozoɾɡ @جلوی nuːɾ ɒːftɒːb biːɾuːn æz xɒːne @ی mɒːdæɾbozoɾɡ @دیدم væɢtiː kæh @پرسیدم iːn sæbæd bæɾɒːje @چیست tænhɒː @جوآبی kæh @گرفتم iːn buːd kæh iːn sæbæd d͡ʒɒːduːjiː mæn æst dæɾ kenɒːɾe sæbæd t͡ʃændiːn ʔædæd bæɾɡ moʊz buːd kæh mɒːdæɾbozoɾɡ læhze beh læhze ɒːn hɒː @را @جابجا @می‌کرد mæn @کنجکاو @بودم @پرسیدم bæɾɡ hɒː bæɾɒːje @چیست mɒːdæɾbozoɾɡ tænhɒː @جوابی kæh @گرفتم iːn buːd kæh ɒːn hɒː bæɾɡ @های d͡ʒɒːduːjiː mæn @هستند


تماشای مادربزرگ، آن موزها، برگ های موز وسبد بزرگ حصیری، خیلی جالب بود. ولی مادربزرگ مرا برای انجام دادن کاری به سمت مادرم فرستاده بود. من اصرار کردم، “مادربزرگ لطفا، اجازه بده همین طور که اینها را آماده می‌کنی تو را تماشا کنم”. “بچه جان لجبازی نکن، کاری که به تو گفته شده را انجام بده.” من فرار کردم.

It was so interesting watching Grandma, the bananas, the banana leaves and the big straw basket. But Grandma sent me off to my mother on an errand. “Grandma, please, let me watch as you prepare…” “Don’t be stubborn, child, do as you are told,” she insisted. I took off running.

@تماشای mɒːdæɾbozoɾɡ ɒːn @موزها bæɾɡ @های moʊz @وسبد bozoɾɡ @حصیری xejliː d͡ʒɒːleb buːd vɒːliː mɒːdæɾbozoɾɡ mæɾɒː bæɾɒːje ænd͡ʒɒːm oftɒːdæn @کاری beh @سمت @مادرم @فرستاده buːd mæn esɾɒːɾ @کردممادربزرگ lotfæn ed͡ʒɒːze @بده hæmiːn @طور kæh @اینها @را ɒːmɒːdæ @می‌کنی tuː @را tæmɒːʃɒː @کنم bæt͡ʃt͡ʃe d͡ʒɒːn @لجبازی nækon @کاری kæh beh tuː ɡofte @شده @را ænd͡ʒɒːm @بده mæn fæɾɒːɾ @کردم


وقتی که برگشتم، مادربزرگ بیرون نشسته بود ولی نه خبری از سبد بود و نه موزها. “مادربزرگ سبد کجاست، آن همه موز کجا هستند، و کجاست…”ولی تنها جوابی که گرفتم این بود، “آنها دریک جای جادویی هستند.” جواب او خیلی نا امید کننده بود.

When I returned, Grandma was sitting outside but with neither the basket nor the bananas. “Grandma, where is the basket, where are all the bananas, and where…” But the only answer I got was, “They are in my magic place.” It was so disappointing!

væɢtiː kæh @برگشتم mɒːdæɾbozoɾɡ biːɾuːn @نشسته buːd vɒːliː noh @خبری æz sæbæd buːd væ noh @موزهامادربزرگ sæbæd @کجاست ɒːn hæme moʊz kod͡ʒɒː @هستند væ @کجاستولی tænhɒː @جوابی kæh @گرفتم iːn buːd ɒːnhɒː @دریک d͡ʒɒːj d͡ʒɒːduːjiː @هستندجواب uː xejliː @نا omiːd @کننده buːd


دو روز بعد، مادربزرگ مرا فرستاد تا عصایش را از اتاق خواب برایش بیاورم. به محض اینکه در را باز کردم، بوی شدید موزهای رسیده به مشامم خورد. در اتاق داخلی سبد حصیری جادویی بزرگ مادر بزرگ قرار داشت. سبد، خیلی خوب با یک پتوی قدیمی پوشیده شده بود. من پتو را برداشتم وآن عطر دلنشین را بوییدم.

Two days later, Grandma sent me to fetch her walking stick from her bedroom. As soon as I opened the door, I was welcomed by the strong smell of ripening bananas. In the inner room was grandma’s big magic straw basket. It was well hidden by an old blanket. I lifted it and sniffed that glorious smell.

do ɾuːz bæʔde mɒːdæɾbozoɾɡ mæɾɒː @فرستاد tɒː @عصایش @را æz otɒːɢ xɒːb @برایش @بیاورم beh @محض @اینکه dæɾ @را bɒːz @کردم büj @شدید @موزهای @رسیده beh @مشامم @خورد dæɾ otɒːɢ dɒːxeliː sæbæd @حصیری d͡ʒɒːduːjiː bozoɾɡ mɒːdæɾ bozoɾɡ ɢæɾɒːɾ @داشت sæbæd xejliː xuːb bɒː jek @پتوی ɢædiːmiː puːʃiːdæ @شده buːd mæn pætuː @را @برداشتم @وآن ætɾ @دلنشین @را @بوییدم


با صدای مادربزرگ از جا پریدم وقتی که گفت، “تو داری چه کار می‌کنی؟ عجله کن و عصایم را برایم بیاور.” من با عجله با عصای مادربزرگ به بیرون رفتم. مادربزرگ پرسید، “تو به چی داری می‌خندی؟” سوال مادربزرگ به من فهماند که من هنوز به خاطر کشف مکان جادویی مادربزرگ لبخند بر لب دارم.

Grandma’s voice startled me when she called, “What are you doing? Hurry up and bring me the stick.” I hurried out with her walking stick. “What are you smiling about?” Grandma asked. Her question made me realise that I was still smiling at the discovery of her magic place.

bɒː @صدای mɒːdæɾbozoɾɡ æz d͡ʒɒː @پریدم væɢtiː kæh @گفت tuː @داری t͡ʃe kɒːɾ @می‌کنی æd͡ʒæle @کن væ @عصایم @را @برایم @بیاور mæn bɒː æd͡ʒæle bɒː @عصای mɒːdæɾbozoɾɡ beh biːɾuːn @رفتم mɒːdæɾbozoɾɡ @پرسید tuː beh t͡ʃiː @داری @می‌خندی @سوال mɒːdæɾbozoɾɡ beh mæn @فهماند kæh mæn hænuːz beh xɒːteɾ kæʃf mækɒːn d͡ʒɒːduːjiː mɒːdæɾbozoɾɡ læbxænd boɾ læb @دارم


روز بعد وقتی که مادربزرگ به دیدن مادرم آمد، من با عجله به سمت خانه ی او رفتم تا یکبار دیگر موزها را کنترل کنم. یک دسته موز خیلی رسیده آنجا بود. من یکی برداشتم ودر لباسم پنهانش کردم. بعد از اینکه دوباره سبد را پوشاندم، به پشت خانه رفتم و موز را سریع خوردم. این شیرین ترین موزی بود که تا حالا خورده بودم.

The following day when grandma came to visit my mother, I rushed to her house to check the bananas once more. There was a bunch of very ripe ones. I picked one and hid it in my dress. After covering the basket again, I went behind the house and quickly ate it. It was the sweetest banana I had ever tasted.

ɾuːz bæʔde væɢtiː kæh mɒːdæɾbozoɾɡ beh diːdæn @مادرم @آمد mæn bɒː æd͡ʒæle beh @سمت xɒːne @ی uː @رفتم tɒː @یکبار diːɡæɾ @موزها @را @کنترل @کنم jek dæstæ moʊz xejliː @رسیده @آنجا buːd mæn jekiː @برداشتم @ودر @لباسم @پنهانش @کردم bæʔde æz @اینکه dobɒːɾe sæbæd @را @پوشاندم beh poʃt xɒːne @رفتم væ moʊz @را @سریع @خوردم iːn ʃiːɾiːn @ترین @موزی buːd kæh tɒː hɒːlɒː @خورده @بودم


روز بعد، وقتی که مادربزرگ درحال چیدن سبزی ها در باغ بود، من یواشکی آمدم و دزدکی به موزها نگاه کردم. تقریبا همه ی آنها رسیده بودند. من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یک دسته ی چهار تایی موز برداشتم. همان طور که پاورچین پاورچین به طرف در می‌رفتم، صدای سرفه ی مادربزرگ را از بیرون شنیدم. من توانستم که موزها را زیر لباسم پنهان کنم و از کنار او رد شدم.

The following day, when grandma was in the garden picking vegetables, I sneaked in and peered at the bananas. Nearly all were ripe. I couldn’t help taking a bunch of four. As I tiptoed towards the door, I heard grandma coughing outside. I just managed to hide the bananas under my dress and walked past her.

ɾuːz bæʔde væɢtiː kæh mɒːdæɾbozoɾɡ @درحال t͡ʃiːdæn sæbziː hɒː dæɾ bɒːğ buːd mæn @یواشکی @آمدم væ @دزدکی beh @موزها neɡɒːh @کردم tæɢɾiːbæn hæme @ی ɒːnhɒː @رسیده @بودند mæn @نتوانستم @جلوی @خودم @را @بگیرم væ jek dæstæ @ی t͡ʃæhɒːɾ @تایی moʊz @برداشتم @همان @طور kæh @پاورچین @پاورچین beh tæɾæf dæɾ @می‌رفتم @صدای soɾfe @ی mɒːdæɾbozoɾɡ @را æz biːɾuːn @شنیدم mæn @توانستم kæh @موزها @را ziːɾ @لباسم penhɒːn @کنم væ æz kenɒːɾe uː ɾæd @شدم


روز بعد روز بازار بود. مادربزرگ صبح زود بیدار شد. او همیشه مزهای رسیده و سیب زمینی های شیرین را برای فروش به بازار می‌برد. من آن روز برای دیدن او عجله نکردم. اما نتوانستم برای مدت طولانی خودم را از او پنهان کنم.

The following day was market day. Grandma woke up early. She always took ripe bananas and cassava to sell at the market. I did not hurry to visit her that day. But I could not avoid her for long.

ɾuːz bæʔde ɾuːz bɒːzɒːɾ buːd mɒːdæɾbozoɾɡ sobh zuːd @بیدار @شد uː hæmiːʃe @مزهای @رسیده væ siːb @زمینی @های ʃiːɾiːn @را bæɾɒːje @فروش beh bɒːzɒːɾ @می‌برد mæn ɒːn ɾuːz bæɾɒːje diːdæn uː æd͡ʒæle @نکردم ɒːmmæ @نتوانستم bæɾɒːje moddæt tuːlɒːniː @خودم @را æz uː penhɒːn @کنم


بعد از ظهر همان روز مادر و پدر و مادربزرگم مرا صدا زدند. من دلیلش را می‌دانستم. آن شب وقتی که دراز کشیده بودم که بخوابم، من می‌دانستم که دیگر نمی‌توانم هیچوقت دوباره، نه از مادربزرگ، نه از پدر و مادرم و نه از هیچکس دیگر دزدی کنم.

Later that evening I was called by my mother and father, and Grandma. I knew why. That night as I lay down to sleep, I knew I could never steal again, not from grandma, not from my parents, and certainly not from anyone else.

bæʔde æz zohɾ @همان ɾuːz mɒːdæɾ væ pedæɾ væ @مادربزرگم mæɾɒː sedɒː @زدند mæn @دلیلش @را @می‌دانستم ɒːn ʃæb væɢtiː kæh deɾɒːz keʃiːde @بودم kæh @بخوابم mæn @می‌دانستم kæh diːɡæɾ @نمی‌توانم @هیچوقت dobɒːɾe noh æz mɒːdæɾbozoɾɡ noh æz pedæɾ væ @مادرم væ noh æz @هیچکس diːɡæɾ dozdiː @کنم


Written by: Ursula Nafula
Illustrated by: Catherine Groenewald
Translated by: Marzieh Mohammadian Haghighi
Read by: Nasim Peikazadi
Language: Persian
Level 4
Source: Grandma's bananas from African Storybook
Creative Commons License
This work is licensed under a Creative Commons Attribution 3.0 International License.
Options
Back to stories list Download PDF